loading...

ماه بارونی

ز تمام بودنی ها تو همین از آن من باش که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد

بازدید : 259
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 7:45

دونه‌های تند بارون پاییزی به دیوار طبقه سوم ساختمون که خالیه میخوره . صدای بارون با صدای بووو بووو ماشین بازی پسر کوچولوی خونه قاطی میشه.
مادر روی مبل لم داده و کتابی رو که مدتها از کتابخونه برادرش قرض گرفته بود دستشه و خوشحال از اینکه الان میتونه بازش کنه و چند صفحه‌‌‌ای ازش بخونه.
- مامانی جیش
در حین راه دستشویی با ماشین‌ها و اسکوتر بای بای میکنه وخنده کنان به سمت دستشویی میاد.
شلوارش رو در میارم و دمپاییهاش رو میذارم جلوش که بپوشه .
زانوی سمت چپش رو که چسب زخم زدیم نگاه میکنه و با ناله میگه بوووف.
میگم خوب میشه مامانی.
دمپاییتو بپوش برو تو .
جیش میکنه و طبق روال همیشه شلنگ رو برمیداره و خودش رو آب میگیره.
شروع میکنه به آب بازی میگم بیا بریم .
با خنده میگه بی بی .
میگم باشه مامانی پی پی کن بریم.
مشغول آب بازی میشه.
فلکه اب رو میبندم.
میگم تا پی پی نکنی آب باز نمیشه.
صدای همسایه بغلی میاد که به پسرش میگه : لباس سورمه ایت رو بپوش.
از دستشویی میایم بیرون موقع پوشیدن شلوارش با جای زخمش بای بای میکنه.
میرم سراغ آشپزخونه و ماکارونی رو از یخچال برمیدارم میذارم روی گاز...
صدای رعد و برق میاد.دستش رو میذاره روگوشش و میگه ما.
میگم مامانی رعدو برق بود
میگه : ما
میگم آره هواپیمابود.
کتاب رو از روی مبل برمیدارم .میاد سراغم.کتاب رو میبنده و روی جلدش رو بهم نشون میده.
میگم: مسیج بازمصلوب
میگه :هاپو...
صدای بسته شدن در خونه بغلی میاد که کر کره آکاردیونیش رو میکشن.
با خودم میگم ساعت هفت و نیم شب تو یه شب بارونی کجا میخوان برن.
ما کارونی گرم شده .
تو دو تا ظرف میکشم و میارم جلوی تلویزیون .
میدونم نباید اینکارو کنم اما تلویزیون داشت مشهد که عشق بود رو نشون میداد.
باهر بار دیدن گنبد طلایی برمیگرده سمتم و عه عه میکنه.
بهش میگم یادته ما رفته بودیم مشهد با هواپیما .اتوبوس سوار شده بودیم.شربت تخم شربتی خوردی ...
صدای همسایه بغلی میاد.
یک ساعت هم نشده بود که رفته بودن.
با خودم فکر میکنم 4 نفری تو بارون یک ساعته کجا رفتن؟

کتاب هایی از استاد حائری شیرازی
بازدید : 320
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 7:45

آخرین چراغ خونه خاموش شد.
تا الان داشتم تو گوشیم چرخ میزدم که یادم افتاد تشنه ام بود.
لیوان دسته دار سرامیکی رو از کابینت برداشتم و شیر تصفیه رو چرخوندم و کمتر از نصف آب ریختم.
میخواستم سریع سر بکشم و بپرم تو رختخواب گرمم که یه چیزی منو کشوند سمت پنجره .
همونجور که لیوان آب دستم بود و زمزمه کنان میخوندم ماه درمیاد که چی بشه میخواد عزیز کی بشه پرده رو کنار زدم و کوچه رو یه دید زدم و لاجرعه آب رو سرکشیدم ‌.
پرده رو انداخته نیانداخته یه نیم دایره زرد و درخشان وسط طاق آسمون همه وجودم رو به خودش جذب کرد ‌.
انگار میخواست بهم بفهمونه آهای تویی که میگی ماه در بیاد که چی بشه منظورت دقیقا کیه ؟
خودنمایی ماه تو اون لحظه مثال زدنی بود.

کتاب هایی از استاد حائری شیرازی

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 108
  • بازدید سال : 1312
  • بازدید کلی : 3378
  • کدهای اختصاصی