دونههای تند بارون پاییزی به دیوار طبقه سوم ساختمون که خالیه میخوره . صدای بارون با صدای بووو بووو ماشین بازی پسر کوچولوی خونه قاطی میشه.
مادر روی مبل لم داده و کتابی رو که مدتها از کتابخونه برادرش قرض گرفته بود دستشه و خوشحال از اینکه الان میتونه بازش کنه و چند صفحهای ازش بخونه.
- مامانی جیش
در حین راه دستشویی با ماشینها و اسکوتر بای بای میکنه وخنده کنان به سمت دستشویی میاد.
شلوارش رو در میارم و دمپاییهاش رو میذارم جلوش که بپوشه .
زانوی سمت چپش رو که چسب زخم زدیم نگاه میکنه و با ناله میگه بوووف.
میگم خوب میشه مامانی.
دمپاییتو بپوش برو تو .
جیش میکنه و طبق روال همیشه شلنگ رو برمیداره و خودش رو آب میگیره.
شروع میکنه به آب بازی میگم بیا بریم .
با خنده میگه بی بی .
میگم باشه مامانی پی پی کن بریم.
مشغول آب بازی میشه.
فلکه اب رو میبندم.
میگم تا پی پی نکنی آب باز نمیشه.
صدای همسایه بغلی میاد که به پسرش میگه : لباس سورمه ایت رو بپوش.
از دستشویی میایم بیرون موقع پوشیدن شلوارش با جای زخمش بای بای میکنه.
میرم سراغ آشپزخونه و ماکارونی رو از یخچال برمیدارم میذارم روی گاز...
صدای رعد و برق میاد.دستش رو میذاره روگوشش و میگه ما.
میگم مامانی رعدو برق بود
میگه : ما
میگم آره هواپیمابود.
کتاب رو از روی مبل برمیدارم .میاد سراغم.کتاب رو میبنده و روی جلدش رو بهم نشون میده.
میگم: مسیج بازمصلوب
میگه :هاپو...
صدای بسته شدن در خونه بغلی میاد که کر کره آکاردیونیش رو میکشن.
با خودم میگم ساعت هفت و نیم شب تو یه شب بارونی کجا میخوان برن.
ما کارونی گرم شده .
تو دو تا ظرف میکشم و میارم جلوی تلویزیون .
میدونم نباید اینکارو کنم اما تلویزیون داشت مشهد که عشق بود رو نشون میداد.
باهر بار دیدن گنبد طلایی برمیگرده سمتم و عه عه میکنه.
بهش میگم یادته ما رفته بودیم مشهد با هواپیما .اتوبوس سوار شده بودیم.شربت تخم شربتی خوردی ...
صدای همسایه بغلی میاد.
یک ساعت هم نشده بود که رفته بودن.
با خودم فکر میکنم 4 نفری تو بارون یک ساعته کجا رفتن؟
بازدید : 260
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 7:45